کیاناکیانا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

ستاره آسمونی من: کیانا

5 ماه و 18 روز گذشت...

تا امروز 5 ماه و 18 روزه که توی دل مامانی هستی. اینقدر عاشق تکون خوردنات شدم که بعضی وقتا که آرومی خودم بدجنسی میکنم یه کاری میکنم تا تکون بخوری!!! چند شبه راحتتر میخوابم اما اصلا خوشحال نیستم. دلم میخواد توی خواب تکون بخوری و بیدارم کنی! یه حس خوبیه وقتی توی دل مامانی جابجا میشی احساس میکنم داری باهام حرف میزنی. وای خدای من! چه جوری طاقت بیارم تا تو بیایی و بغلت کنم. دلم می خوام صورتم رو بچسبونم به صورت نازت و با هم آروم بشیم. زیادم بدجنس نیستم. الانم داری هشدار میدی که مامانی بلند شو از پای کامپیوتر که خسته شدم. منم میگم چشم نازنینم. به شرطی که همه ش نخوابی و به فکر عشق دل مامان هم باشی. ...
26 خرداد 1390

خواب یک فرشته

این اسم یه مسابقه است که نی نی وبلاگ گذاشته. نی نی من به دنیا نیومده اما چون دلم می خواست توی مسابقه شرکت کنم عکس یه نی نی دیگه رو میذارم. به نظر من همه نی نی ها مثل فرشته ها پاکند. ...
24 خرداد 1390

خرید

تصمیم بر آن رفت که ... هر چی وسیله تا حالا برات گرفته بودیم بردیم خونه مامانی اینا! قرار شد با خاله ها بشینیم ببینیم چه وسایلی کم داری تا هفته بعد یه روز بریم خرید. (البته فعلا یه روز!) قرار شد کمد و تختت رو یاسی و صورتی بگیریم. خیلی ترکیب نازیه. حتما وقتی خریدیم عکسش رو برای دوستات روی وب میذارم. البته الان نمی خریم. قرار شده شهریور بگیریم. مگه اینکه زودتر تکلیف خونه معلوم بشه. گزارش خرید باشه واسه بعد از خرید کردن. راستی پس فردا روز پدره. روز تولد بابایی مثل پارسال براش کیک پختم البته چون خیلی سرمون شلوغ بود (یادته که مکه ای داشتیم) نشد تزیینش کنم. اما می خوام برای روز پدر براش تلافی کنم. تو هم حتما باید کمکم کنی نازنینم. صبحها...
24 خرداد 1390

سوغاتی هات مبارک!

سلام دختر نازم مامانی به قربونت بره که این همه برکت داری با خودت میاری. دیروز مامانی از سوریه کلی برات سوغاتی آورده بود.یه عالمه لباس و کفش و عروسک خوشگل. تازه یادته گفتم صاحب کار بابایی رفته بود مکه؟ اونم دیروز برات یه عالمه لباس کادویی آورد. فقط مونده خودت بیایی تا این لباسای خوشگل رو تنت کنم و قربون صدقه ت برم. اخ که دلم یه ذره شده برات. راستی برات گفتم چند روز پیش خوابت رو دیدم؟ به دنیا اومده بودی. خونه داییم بودیم فکر کنم. مهمونی بود. تو هم بودی. صورت ماهت رو نمی دیدم اما بودی. تازه بهت شیر دادم. واااای خدا دخترم از من شیر میخورد. خیلی حس خوبی بود. بعدشم توی خواب بهت چهار مغز و شیر و عسل دادم خوردی. خیلی لذت بخش بود. لحظه ...
17 خرداد 1390

اخبار هفته 22

امروز هفته 22 تموم شد و وارد هفته 23 شدیم. بعد سه روز تعطیلی بابایی امروز رفت سر کار. توی تعطیلات حسابی استراحت کردیم. پام که سوخته بود هم خیلی بهتر شده. دیروز رفتیم یه کفش راحتی خریدیم. آخه کفشم برام تنگ شده. بعی وقتا پاهام خیلی ورم می کنه. امروز باید بریم فرودگاه. آخه مامانی و آقاجون (مامان و بابای خودم) از سوریه برمیگردند. تازه خاله نرگس و محمد جواد و باباش هم رفته بودند. فکر کن محمد جواد رفته سوریه!!! طفلی کلی از هواپیما می ترسید. البته منم می ترسم! آخه تا حالا سوار هواپیما نشدم خلاصه که ما هم جزء کمیته استقبالیم و قراره بریم دنبالشون. مامانی می گفت میخواد برات کلی سوغاتی بیاره. ببینیم چی برای دختر گلمون آورده! البته مهم سلامتیش...
16 خرداد 1390

وااااای سوختم!

امروز پنجشنبه است. سه شنبه یعنی دو روز پیش بابایی می خواست بره استقبال صاحب کارش که از مکه میومد. مامانی برای بابایی چایی درست کرد. می دونی که بابایی عاشق چایی خوردن توی ماشینه. اونو ریخت توی فلاسک چای و نشستند توی ماشین. از اون جا که تو توی دل مامانی هستی بابایی گفت صلاح نیست باهاشون بریم. پس قرار شد بریم خونه خاله. توی راه یه دفعه جیغ مامانی بلند شد و میشه گفت با تمام وجودش فریاد کشید. بابایی با عجله زد کنار و هی می پرسید چی شده. اون موقع بود که دوتایی تازه فهمیدند در فلاسک کامل بسته نشده بوده و چای داغ و جوش ریخته بود روی پای مامانی. یک ساعت کمپرس آب سرد و کلی پماد کاری یه کم درد و سوزش رو کم کرد. الان خیلی بهتره اما هنوز روی پای ما...
12 خرداد 1390

امان از دست تو

دو روز پیش نوبت دکتر داشتم. (شنبه) عصری با بابایی رفتیم پیش دکتر. خیلی هم شلوغ بود و کلی معطل شدیم. نوبتمون که شد خانم دکتر سونوگرافی قبلی رو دید و گفت وضعیت نی نی (یعنی تو دختر گلم) خیلی خوبه. مثل همیشه روی تخت دراز کشیدم تا صدای قلب نازنینت رو بشنوم و آروم شم اما... خانم دکتر هر چی گشت پیدات نکرد. بهم گفت چند دقیقه ای راه برم تا شاید بهتر بشه. منم 5 دقیقه ای راه رفتم و دوباره... بازم صدای قلبت رو نشنید. البته من تکون خوردنتهات رو موقع معاینه خانم دکتر حس می کردم و ضربان قلبت رو حس می کردم. با دستگاه دکتر فقط یه صدای خیلی ضعیف شنیده می شد که دکتر گفت خوب نیست و بهتره دوباره یه سونوگرافی برم. دیگه شب شده بود و باید صبح می رفتیم سونوگرا...
9 خرداد 1390

واکسن کزاز

دختر گلم سلام. چند روزیه برات ننوشتم. خودت که خبر داری مامانی چقدر دلش درد میکنه. البته بالای دلش که احتمالا به خاطر معده باشه و جای نگرانی نیست. دکتر سفارش کرده بود این ماه برم واکسن کزار بزنم. منم که ون سرکار میرفتم گذاشتم موقع تعطیلات برم و دیروز رفتم واکسن زدم. خیلی درد داشت. هنوزم دستم خیلی درد می کنه. الهی مامان به قربونت بره. توهم که به دنیا بیایی باید واکسن بزنی اون وقت من دق می کنم اگه تو دردت بیاد. اینقدر دلم می خواد اتاقت رو درست کنم اما فعلا منتظر خونه خریدنیم. فعلا که جایی گیرمون نیومده. بازم از خدا بخواه یه خونه خوب برامون پیدا کنه. به حرف فرشته های مهربونت گوش کن تا بیایی توی بغل خودم. ...
5 خرداد 1390
1